دسترنج عشق

آه از این جان افزا 

آه از این درد درون بی پایان 

آه از این عشق جان سوزم 

خدایا چون عاشقم ، دیوانه ام 

یا که چون دیوانه ام ، عاشقم من 

چرا هر کس آید 

دمی عاشقش باشم  

چرا هر که عاشقش باشم  

مرا بیازارد  

خدایا  

ای خدا  

ای که از عالم پریشانی 

پریشانم  

تو آرامش عطا فرما 

چرا عشقی که من دارم 

همه روز قلبم به درد آرد 

خدایا یا مرنجانم 

یا برسانم 

الا ای ... من  

مگر من بدی کردم 

تو ای ... من  

مگر تو بدی کردی 

چرا باید بسوزم  

بگو تو  

مگر این است دسترنج عشق 

تلخ و شیرین

طنز تلخت
تلخ طنزت
تلخ دیدار
تلخ از یار
تلخی سیب خراب
تلخی من از من است
شادی من از تو
شاد من را تلخی ذاتی فزون کرد

ایمانه ی ایمان

ایمانه ام ایمان شود
پروانه ام شیدا شود
شمع منم
پروانه محفل یار منم
شیدا منم
ایمان تویی
ایمانه تویی
شیفته بال عشاق ایشان منم
بیراهه مرم من
در راه شنو از من
ز درگاهت ای خدای
تقاضا دارمت
بیهوده مسوزان من شمع را
بیهوده مپوسان بال پرواز را
پیش نرو
خویش نرو
بیش بیا
کیش بیا
هم کیش من
آئین من
ایمان من
ایمانه را بیهود مکن

ارزش و شیدایی

در دمی ارزشت را سنجیدم
بدیدم ارزشت ز یاقوت کبود افزونی دارد
بدیدم چشمان سیاهت را
ببافتم موی کمانت را
ببوسم پیشانی بلندت را
بخواهم نازت را
بدیدم رازت را
شنیدم آه ت را
ندیدم خوابت را
کشیدم آهی از دل
خدایا فزونی کن عمرش را
از ادب ، آداب او محشر بود
از اذل آمار او شبدر بود
گر دمی ، در دمش ، دم ز حوایی حوا زنم
دم ز مردانگی آدم زنم
گر ، به سیبی نازش کشم
دوزخ ملک سلیمان را خرم
گر شود نازم کشد
نازش کنم ، بوسه از لبان زیبایش کنم

سیب و حوا

دلت را به دلم بسپار دگر بار 

نگاهت را به هوای آدمی که حوایی ندارد بسپار 

سیبی به تو خواهم داد 

به سرخی لبانت 

به شیرینی دهانت 

به خوش طعمی کلامت 

سیب را گاز مزن 

سیب را پر مده  

خود پر بکش  

آدم در درون توست 

پر بکش در درون درونت  

تا که آدم بینی 

تا که حوا شوی