دلت را به دلم بسپار دگر بار
نگاهت را به هوای آدمی که حوایی ندارد بسپار
سیبی به تو خواهم داد
به سرخی لبانت
به شیرینی دهانت
به خوش طعمی کلامت
سیب را گاز مزن
سیب را پر مده
خود پر بکش
آدم در درون توست
پر بکش در درون درونت
تا که آدم بینی
تا که حوا شوی
بوی سیگارت را دوست دارم
صدای چخماق فندک ات که به گوش می رسد
چهره زیبایت میان دود زیبایی خاصی به خود می گیرد
خیلی دلنشین است
ولی می گویم
آخرین پک سیگارت را بزن
به کعبه گفتم
تو از خاکی و منم خاک
چرا باید به دور تو بگردم
ندا آمد :
تو با پا آمدی باید بگردی
برو با دل بیا تا من بگردم
این شعر از من نیست
ولی چون قشنگ بود ، ترجیح دادم اینجا بنویسمش
دردا نفسی آید و باز ناگشت
گر نفسم واه شود
آه تویی
گر نفسم حبس شود
جرم تویی
گر نفسم باز شود
عشق تویی
گر حوسی ناز شود
باز تویی
شب شد و امشب شبی است
کز حال من
آگه نباشد ریز و کم
درحال من انگاریست
در جان من احوالی است
در پیش من ، درویش من
ای یار من ، غم خوار من
نیشم کنارت ، باز آیدت دلدار من
حال منی است ، کز جان من
در افت و خیزان می رود
درپیش او جایم کنید ، در خویش او یارم کنید